" بسم الله الرحمن الرحیم "
دراز کشیده ام و دارم تمام تلاشم را می کنم که بخوابم...
خوابم نمی برد...
خاطرات چند سال اخیر ، جلوی چشمم رژه می روند...
تمام خاطرات خوش و تلخ و ملس !
خاطرات مثبت و منفی و خنثی !
زیر لب می گویم :
" ناگهان چقدر زود دیر می شود "
قلبم تیر می کشد...
2 هفته است که به قرارمان نمی رسم...
2 هفته است که نمی توانم به شهدا سر بزنم...
2 هفته است که دلم برای امامزاده علی اکبر تنگ شده...
2 هفته است که دعای کمیل م قضا شده...
2 هفته است که زیارت عاشورا را تنها می خوانم...
2 هفته است که ...
چشمانم خیس می شوند...
مسئول پرورشی سابق اس داده :
" عزیز دل چقدر دلم میخواد با هم روزنامه دیواری بزنیم ..."
چقدر خدا را شکر می کنم که هنوز ، بنده های خوبش در زندگی ام جاری هستند...
چقدر ؛ دلم برای لبخند های گرم و مهربانش تنگ شده...
دلم تنگ تر تر می شود...
توی حسینیه ی هتل جمع شده ایم .
شب عاشورا ست.
دور یک پارچه ی سفید نشسته ایم ،
شمع روشن کرده ایم و همگی زیارت عاشورا می خوانیم .
بعد همه با هم دم می گیریم...
مداحی می کنیم و اشک میریزیم...
اشک های خالص و ناب...
خــــدا ، همه مان را در آغوش می کشد...
داریم از یزد برمی گردیم !
با قطار سریع السیر.
همه یا چرت می زنند ، یا دینی میخوانند برای امتحان فردا .
کنجکاو می شوم که بروم با لوکوموتیو ران صحبت کنم.
اجازه صادر می شود !
یک ساعت و نیم بحث های تخصصی می کنیم !
حاصلش یک برگه جزوه و یک عالمه اطلاعات جالب و یک خاطره ی شیرین می شود !
بر می گردم سر جایم ،
همه ی بچه هایمان دست می زنند !
فکر می کنند توقف یک ربعه ی قطار، به خاطر این است که من ترمز اضطراری را کشیده ام !
می خندم !
31 شهریور است !
قرار است مریم از مسافرت طولانی اش برگردد و یک راست بیاید دنبال من تا دلتنگی ها را بکشیم !
صبح زود است .
تلفن خانه زنگ میخورد.
مریم جیغ می کشد :
" منصوره ! بابام مرد...
بابام مرد..."
تلفن قطع می شود ؛
دست و پایم می لرزد...
تلفن از دستم می افتد ، خودم هم...
تا شب ، چند بار دیگر هم تماس میگرد...
مریم بابایی بود ؛ خیلی بابایی...
فاتحه می فرستم و گریه می کنم...
خاطره ها خیلی زیادند ؛ خیلی...
مرور ذهنی شان خیلی طول نمی کشد ، اما نوشتنش طول می کشد...
انصافا سخت هم هست...
عنصر مشترک تمامشان هم ،
نداشتن ِ تو است...
به اندازه ی هجده سال و دو ماه و هفده روز ،
دلم برایت تنگ شده ؛
دلم برایت پر می زند...
و تو ؛
خودت خوب میدانی...
پ.ن : شاید بهتر بود سکوتم ادامه داشته باشد ،
معذرت میخواهم اگر هذیان نوشته هایم خاطرتان را مکدر کرد...
" اللهم عجل لولیک الفرج "
خیلی التماس دعا خوبان خدا...
یا علی